وبلاگ مجتبی صانعی



راننده تاکسی

هوا گرم بود و شُر و شُر عرق میریختم. هوای آخرِ بهار و اوایل تابستان خوزستان جهنمی است برای خودش! بی خود نیست اسم تابستان را خرما پزان گذاشته اند! کف کفشم از شدت گرمای آسفالت به مرزِ ذوب شدن رسیده بود! کِش آمدنش را موقع قدم برداشتن حس میکردم! شِلپ شِلپِ عرقِ درون کفش را حس میکردم! طاقتم طاق شده بود! گوشه ی خیابان ایستادم و با شستم گفتم: مستقیم!

تاکسی از روی پایم رد شد و زد روی ترمز و گفت، با لهجه ی شیرین آبادانی: کجا میروی عامو؟

البته "کجا میری عامو" را حدس زدم! از بس صدای نی انبونِ ضبط‌ش بلند بود!

گفتم آن ور.


ادامه مطلب

. طول و عرض و ارتفاع و در یک کلام حَجِم دنیایمان، دستِ خودمان است!

کتاب میشود سرآغازِ جرقه ی فکری در سرِ من! نمیدانم؛ شاید هم در سرِ تو!!! اصلاً در سرِ ما! -این طوری بهتر شد فک کنم-

اصلاً همین جرقه هاست که می‌شود طول و عرض و ارتفاع-همان حجم- دنیایمان! دنیایی که ارتفاعش بی کرانِ آسمان و عرضش، بیکرانِ زمین می‌شود با همین کتاب[طولش بی کرانِ چه میشود، چیزی به ذهنم نرسید! یاری کنید لدفن!!!].

ادامه مطلب

دانشگاهی که حاشیه اش از متنش پر رنگ تر است!
حادثه ی علوم تحقیقات کارد را به استخوان دانشگاه آزادی ها رساند! من هم یکی از آن هایی که کارد به استخوان که هیچ، از استخوانش هم عبور کرده ام! سکوت در دانشگاه آزاد و سراسری و غیره و غیره جواب نمیدهد! بیانیه ی بسیج و انجمن علمی و کذلک هم پشم! اعتراض مستقیم به مسئولین هم که .

ادامه مطلب

.

این هوا جان میدهد برای اینکه بروی در کوچه ها و خیابان آهسته و آرام قدم بزنی و لذتش را ببری. یا اینکه بروی در بالکن خانه فرشی کوچک و پا نخورده پهن کنی، ژاکتی نه چندان کلفت اما گرم بپوشی، لیوانِ نیم پُر چای را در دست راستت بگیری و با دست چپ هوایش را داشته باشی که نریزد و آرام یک گوشه بنشینی و کتاب بخوانی!

از آن کتاب های رمان فانتزیِ کاهیِ سبکِ خوش بو و خوش خط! آنهایی که خیالت را پرواز میدهد و فکرت را عمق! آنهایی که وقتی دستت میگیری نمیتوانی زمین بگذاریش! ساعت ها میگذرد و متوجه گذر زمان نمیشوی!

آرام و بی صدا دستت را بالا می آوری و ساعت مچی ات را نگاه میکنی. ساعت ۵ عصر است؛ به وقت اولین ماه آخرین فصل سال؛ زمستان! 

دی! ماهِ دی!

زااااااارتتتتتت [این را با غلظت خاص خودش بخوانید!!!]

همین جا یادت می افتد که حالا فصل امتحانات است و نمی توانی آن کتاب های کاهی سبکِ و خوش بویی ک گفتم را دستت بگیری و بخوانی. نمیتوانی لیوان گرم چای را در دست راستت بگیری و با دست چپ هوایش را داشته باشی که نریزد! حتی با دست چپ هم نمیتوانی بگیری اش و با دست راستت هوایش را داشته باشی! باید کتاب های سنگین و خشک درسی را بگیری و بخوانی! نمیتوانی روی فرش گرم و نرم در بالکن خانه بشینی؛ باید ساعت ها پشت میز سفت و سخت کتابخانه بشینی و درس بخوانی! این ماه، ماه امتحانات است و این حِسِّ کتاب خوانی ها فقط همین حوالی امتحانات می آید و بس! وگرنه ما رو چه به کتاب خوانی! اصلن فصل که فصل امتحانات میشود همه چیز میچسبد الّا درس و هرچه به آن مربوط باشد!!! تموم___

#مجتبی_صانعی

پ.ن: البته کتاب خووونی همیشه کِیف میده!

پ.ن: گذشته از شوخی، ایام امتحانات هم حال و هوای دوستداشتنی خاص خودشو داره!


یه انتقادِ کوچیک!

۱۶ آذری که فقط اسمش روز دانشجوست!

یک سال چرخید و مجددا رسیدیم به ۱۶ آذر! روزی که فقط اسمش روز دانشجوست! 

این را میگویم چون هر جا که باید پشت دانشجو بود، مقابلش قرار میگیرند! هر جا که دانشجو ایده داده، ایده اش را منهدم کردند! هر جا خواسته همکاری کند، دستش را قطع کردند! هر بار خواسته پا بگیرد، زمین گیرش کردند! جامعه ی فعال یعنی جامعه ای که دانشجو در آن فعال باشد و قلب تپنده اش باشد! سال قبل خیلی درگیر فعالیت های دانشجویی نبودم، ولی از امسال که درگیر نشریه دانشجویی شدم، فهمیدم دانشگاه، جای ما دانشجو ها نیست! جای کسی که بخواد کار کند نیست، جای کسی که بخواد درس بخواند نیست! دانشگاه فقط دانشگاه است! صبح باید بروی، عصر بدون اینکه آب در مغزت تکان بخورد (همان آب در دل تکان خوردنی است که در مغز رخ میدهد!) و به مننژت (نه دورا متر، نه آراکنوئید و نه پیامتر ) فشار بیاید، برگردی! بدون اینکه از دانشگاه امکان آموزشی، رفاهی، فرهنگی و هر چه که باعث رنجش مسئولین(؟!) شود بخواهی! نه از مسئول فرهنگی انتقاد کنی، نه از مسئول آموزش نه مسئول دانشجویی! رئیس دانشگاه و دانشکده را هم که اصلن حرفش را نزن!

دانشگاه هر روزش همین است تا وقتی دغدغه ی مسئولین دانشگاه، دانشجو نباشد و فکر و ذکرش ظاهر سازی و تبلیغ و حفظ میزش باشد! تا وقتی دستش را روی شکمش بگذارد و بگوید نمیشود، نمی توانی، نمی توانم! 

گذشته از همه ی این تلخ کامی ها که دانشگاه برای ما دانشجو ها به ارمغان می آورد، دوران دانشجویی یکی از بهترین دوران های زندگی است! 

پ.ن: دانشگاه ما برای هیچ چیز پول ندارد! مانده ام با بودجه اش چه میکند؟! روزی اگر یک اسکناس ۱۰ تومانی هم بسوزاند، باز هم پول برای خرج کردن برای دانشجو می ماند! اما خرج نمیکند! 



علم بهتر است یا ثروت؟!

هاااا، بستگی داره از کجا ب قضیه نگا کنی!! یه موقع هس که شما بین چارتا رفیقِ شفیقِ عالِم گیر افتادی و مثلِ مریدانی که آماده ن جامه بِدَرَن برات، ازت میخوان که براشون نُطق کنی و اینجا اعراض از خواسته شون، جوشش و خروش و قلیانشون رو به بار میاره که آن چنان ها هم خوش آیند نیس احتمالن!!! برا خروج از مَهلکه مجبوری جوری بِنمایی که اون مدرکتو بِکشی به رخسار شون و کاری کنی جامه بِدَرَند و کف ن و مرهبا گویان، ب داشتن همچین شیخی به خود بِبالند و در پیجشون سلفی گیران باهات استوری بذارن!!! اینجا مجبوری از تک تک نوکلئوس ها و گانگلیون ها - و بعضاً دیده شده حتی نروگلیا - ها برای کشیدن یه سری اطلاعات غریب و عجیب برا بذلِ فضل مایه بذاری! (البته فِکر نکنم نروگلیا کمکِ آنچنان اثر بَخشی بکنه!)
خب برای اینجا، علم بهتر از ثروته!
یه جای دیگه هم یکی پیدا میشه بهت میگه علم بهتره یا ثروت، بعد همونجا شما میتونی بگی ۲ تُن سکه سنگین تره یا یه برگه phD!؟ اینجا شما بدون درد و هِمورِج (hemorrhage) تونستین طرف مقابلتون رو قانع کنین! (باز هم میتونه طرف جامه بِدره و سلفی گیران و استوری گیران به داشتن چنین شیخی به خود بِباله!!!)
ولی یه وخت دیگه هست که میخوای یه چیزی بخری! اونجا علم بهتر از ثروت نیس دیگه!!! نمیتونی بری نمایشگاه ماشین و بگی یه cls 500 بده! طرف هم میگه پول؟ بعد میخوای بگی علم بهتر است یا ثروت؟!؟؟!؟ یا اینکه کیلو کیلو براش اظهار فضل کنی؟!؟!؟ اینا اونجا جواب نمیدن! اونجا نمایشگاه دار یه طوری میتونه اظهار اعتراض کنه به این سوالِ نا به جا که دیگه همون ی ذره علم هم برا بذل بر رخسارِ عالمانِ رفیق و شفیق نمیمونه! -فی الواقع ارتباط بین CNS و PNS رو قطع میکنه به انضمام تمام نورون های سِرِبروم و سِرِبِلّوم- 
پس آخرش کدوم بهتره؟!؟!؟
.
مجتبی عمر بکاست، جوابِ سوالُ نیافت!
.
تموم___
.


هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ إِنَّمَا یَتَذَکَّرُ أُوْلُوا الْأَلْبَابِ - آیا آنان که می‌دانند با آنان که نمی‌دانند برابرند؟ تنها خردمندان متذکر می شوند». (زمر/ ۹)

آیا تا به حال به صدای ورق زدن یک کتاب دقت کرده اید؟ یک کتاب بردارید و سریع ورق بزنید! صدایش شبیه بال زدن پرنده است! این صدا ، صدای پرواز اندیشه و فکر و خیال است. صدایی که تجربه و مشاهده و تحقیق و مقایسه‌ی دانشمندی را در غرب زمین به شرق آن می‌رساند! چقدر از روز را صرف پرواز اندیشه هایمان می‌کنیم؟ اندیشه هایی که قرار است با دست تلاش من و تو ایرانی را آباد سازد که همه‌مان به خاکش مدیونیم. بگذارید جور دیگری بپرسم. ما چقدر در روز کتاب می‌خوانیم؟ هر چقدر بخوانیم کم است! ماهنامه فرهنگی دانشجویی بَرید مفتخر است از آبان ماه 97 ، شروع به تولید و نشر محتوای فرهنگی، ادبی، علمی و . در سطح دانشگاه آزاد اسلامی واحد شوشتر کند. گروه نگارش بَرید ، سعی در پر کردن بخش کوچکی از خلاءِ فرهنگی جامعه دانشگاهی دارد که جز با حمایت و همراهی شما مخاطبان عزیز محقق نخواهد شد.

مجتبی صانعی

با تشکر ، مجتبی صانعی ، سردبیر

برای مطالعه ی این ماهنامه، از منوی سمت راست "پیوند ها" ماهنامه دانشجویی برید را انتخاب کنید

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شنگ درسهایی از قرآن و حدیث دیجیکالا یادداشت نویس hhhhhy Iran Modern رادیاتور پره ای در شیراز - فلاح زاده نوشته های یک دانشجوی دندانپزشکی که تازه اول راهه! شیک_ جذاب _ مختصر صندلی تکی